آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
پیوندعشق منوباباپیوندعشق منوبابا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
آنیلاآنیلا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آنیسافرشته زمینی

آنیسا وآنیلا

عکسهای قبل یک سالگی یکی یدونه

2ماهگی                           سبد گل پریا و پرستو برای تولد آنی 3ماهگی                   ده  روزگی آنی کوچولو 4ماهگی        2 ماهگی آنی و موهاش که اصلا نمیخوابید 5ماهگی       2.5 ماهگی و آمپول d که ادایی پیمان زد 11 ماهگی                                   ...
23 مرداد 1393

هوش واستعدادیکی یدونه

عروسکم همه میگن که خیلی باهوشی،بایدروهوشت کارکنم ولی من نمیخام زیاد اذیتت کنم یکی میگه بزارکلاس انگلیسی یکی میگه بزارش کودکستان اون یکی میگه بزارش کلاسهای خلاق،امابه حرف هیچکوم گوش نمیدم آخه آدایی پیمان میگه ول کن بزار وسن بازیش کیف کن. تاالان که سه سال وچهارماه سن داری چهارتاسرود بلدی-هشت کلمه انگلیسی-سه جمله انگلیسی  روبدون کمک بلدی.رنگهارو کامل بلدنیستی آخه یه هفتس که شروع کردیم ایشالله اونم یادمیگیری آخه رنگهامال سن پنج ساله.ده کلمه فارسی وچندجمله فارسی هم میتونی بگی.قربون هوشت بشم دخمل گلم. ...
13 مرداد 1393

کلمه واصطلاحات

امیررضا=أمضا          فرناز=سرناز کمد=تمد کامپیوتر=تامپیته فرش=سرش پیتزا=پیتا                    کولر=تولر برازنده=برانس سادنا=سانینی گوشی=دوشی نوشابه=میشابه                   پرستو=پدو بله=بده   پنبه=پنبخ ٱطرف(اون طرف)=ٱطوس  توخوم(تخمه)=نوخوم  کتاب=کیپاپ               &...
12 مرداد 1393

قربانی گوسفند

دیروزنذر گوسفند برات داشتیم.بابامهدی صبح رفت وگوسفندخرید.توهم زودی رفتی پیلوت تاباگوسفند بازی کنی هم میترسیدی هم دوست داشتی باهاش بازی کنی موقع سربریدن اومدم که بیارمت بالا اونقدر جیغ ودادکردی که بزاربمونم باهاش بازی کنم باگریه میگفتی که والله جانی اذیت نمیکنم.وقتی بازور آوردمت بالا،دستبردارنبودی که بزار ازپنجره نگاش کنم اما نمیفهمیدی که نمیخام خون ببینی .ولی ازاون بدترشودیدی،بابات خونی مالی اومد خونه ازسرش خون میاومد بادیدنش ازترس زدی زیرگریه ،فرستادمت خونه ناهیدعمه (همسایه)وسرباباتوکه نردبان افتاده بود باندپیچی کردم.خلاصه وقتی گوشتهارو بالا آوردن هی میگفتی گوشت گوسفنده منم جواب میدادم که نه اون رفت به بچش شیربده. موقع خردکردن گوشتهای نذ...
10 مرداد 1393

خاطرات

امروزبعددوماه تونستم چندمطلب بنويسم،آنيساخوشگل مامان،بازم كه شلوغيات بيشترشده خيلي اذيتم ميكني پس كي بزرگ ميشي تاكمي آرامتربشي.چندماه پيش بابامهدي برات تبلت خريد تادست ازگوشي ماهابرداري يه هفته نگذشته بودكه زيرپات موندوشكست تبلتوحسابي حل كردي به هركس نشون داديم علاجي نداشت،اما دل بابات تاب نياوردو بازم برات تازشوخريد.اماتوكه دس بردارنبودي عاشق گوشي آيداوخاله آذربودي باآيدا دعوات ميشدآخه نميداد ولي بيچاره خاله آذر بايه بوس گوشيشوبهت ميداد.به هيچكي نميدادي مگه تماسي گرفته ميشد زود پس ميدادي. عشق تاب بازيت هم مجبورمون كردبرات تاب بخريم اما بازم بيرون كه تاب ميديدي دستبردارنميشدي كه بايدسواربشم حتي اگه نصف شب بودباگريه هات تسليم ميشديم.هم...
4 خرداد 1393

غذانخوردنت

آنیساقندمامان وای ازدست غذانخوردنت،بزور دهنت روبازمیکنی توی سینگ ظرفشویی میذارمت که باآب بازی کنی،حبوبات روجلوت میریزم یاجلوی پنجره میشونمت و......بهرروشی که شده یهت غذامیخورونم،وای بروزیکه مریض بشی هم شلوغیات بیشترمیشه هم اینکه لب به غذانمیزنی. بعضی وقتااونقدرشلوغی میکنی که دایی رضات به زندایت میگه که ازخیربچه دارشدن بگذریم.  توی خیابون هم که نگوفقط میدویی.عاشق پله برقی هستی بزاریمت تافردابالاپایین میری،ماشالله خسته که نمیشی . تاب وسرسره هم که دیدی کلافم میکنی دستبردارکه نیستی بعضی وقتاازخودم میپرسم اینهمه انرژی ازکجا؟   عاشق خریداز فروشگاه رفاه و لاله پارک هستی هم توی مراکز خرید آرامی هم وقتی ماشین میرونم آرومی واذیتم نمیک...
28 فروردين 1393

دل نوشته های مامان

تیرماه89وقتی فهمیدم باردارم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ,بابات که خیلی خوشحال بود امامن میترسیدم روزهاباویارشدیدمیگذشتتااینکه شب25شهریورمشکلی پی ش اومدوسریع بیمارستان رسوندنم مدام گریه میکردم که اتفاقی برات نیفتد بعدسونوگرافی معلوم شدجفت مارژیناله یعنی استراحت مطلق تازایمان.بیچاره مامان جون وباباجونت 6ماه ازم مراقبت کردن(یادت باشه وقتی بزرگ شدی ازشون قدردانی کنی)بعضی شباازدردنمیتونستم بخوابم وآرام گریه میکردم.بافهمیدن جنسیتت داشتم بال درمیاوردم همونی بودکه نذر کرده بودم.(خدایاممنونم)روزموعودفرارسید.بیست وپنجم اسفند89ساعت 8/25دقیقه خدا تروبمن وبابا مهدی هدیه کردتاشادی زندگیمون هزاران برابر شه وهمینطورهمشد.ازخداممنونیم که لیاقت مامان وباب...
28 اسفند 1392