دل نوشته های مامان
تیرماه89وقتی فهمیدم باردارم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ,بابات که خیلی خوشحال بود امامن میترسیدم روزهاباویارشدیدمیگذشتتااینکه شب25شهریورمشکلی پی ش اومدوسریع بیمارستان رسوندنم مدام گریه میکردم که اتفاقی برات نیفتد بعدسونوگرافی معلوم شدجفت مارژیناله یعنی استراحت مطلق تازایمان.بیچاره مامان جون وباباجونت 6ماه ازم مراقبت کردن(یادت باشه وقتی بزرگ شدی ازشون قدردانی کنی)بعضی شباازدردنمیتونستم بخوابم وآرام گریه میکردم.بافهمیدن جنسیتت داشتم بال درمیاوردم همونی بودکه نذر کرده بودم.(خدایاممنونم)روزموعودفرارسید.بیست وپنجم اسفند89ساعت 8/25دقیقه خدا تروبمن وبابا مهدی هدیه کردتاشادی زندگیمون هزاران برابر شه وهمینطورهمشد.ازخداممنونیم که لیاقت مامان وبابا شدن روبماداد.
لطفاروی ادامه مطالب کلیک کنید.
وقتی فهمیدیم یرقان داری هممون گریه کردیم (مامان جون.خاله شهلا.آیداوامیررضا)
دو روزر توی خونه کنارخدمون توی دستگاه موندی
بعدیکماه دردشکمات شروع شدبخاطررشدسریع جسمانیت بودگریه هات اونقدر عذاب اوربودکه منوبابامهدی هم گریه میکردیم که چراازدستمون کاری برنمیاد.
کوچولوی مامان همه کارات عجولانه بود زود دندون دراوردی(5ماهگی)زودراه رفتی(10ماهگی)زودحرف زدی.
باراه رفتنات دردسرای ماهم شروع شد اونقدر شلوغ بودی که بایدمدام مراقبت بودم وگرنه یاسرخودت بلامیاوردی یاسر اسباب خونه.بخاطر همینه که تاالان نتونستم برات وبلاگ بازکنم .
بعداین همه کاراتوعکساتو اپ میکنم تاوقتی بزرگ شدی اینابرات هدیه ای بشن ازطرف منوبابا.دوستت داریم.