آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
پیوندعشق منوباباپیوندعشق منوبابا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آنیلاآنیلا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

آنیسافرشته زمینی

آنیسا وآنیلا

تولد ۴ سالگی آنی با تم سیندرلا

امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را کرد ودنیا رنگ دیگری گرفت،قلبها بمناسبت آمدنت خوشامدگفتند فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک. کیک تولدت          تزیین سقف                                     سالاد ها                                &nbs...
25 اسفند 1393
2499 10 30 ادامه مطلب

مرور و عکس ها

سلام گلم،ماهک زندگیم،خیلی وقته که پستی نذاشتم،توی این مدت طبق معمول شلوغیات ادامه داشته وداره،دیگه نمیشه بهت کلک زد  آخه شبهاکه با بابا مهدی میریم پیاده روی توهم بامامیای دیگه خونه باباجون نمیمونی ،البته دوچرختو میبریم که خسته نشی عزیزم.روزهای ورزش من هم همراهمی دیگه با مامان جو اینا نمیمونی درسته که اذیتی نداری ولی باشگاه بامن ورزش میکنی ومن میترسم لاغرشی.البته خداروشکر قد و وزنت بقول دکترت خوبه قدت ۱۰۵ و وزنت نزدیک۲۰.قبلالب به گوشت نمیزدی اما چندماهه که کباب رو حسابی میخوری نوش جونت گلم. راستی دیروز بردمت مهدکودک برای سنجش بینایی،شمارفتی توی یکی از کلاسها ومشغول بازی شدی نیم ساعتی اونجابودی ودل اومدن نداشتی بلاخره به کمک مرب ی ر...
15 دی 1393

آنی درشاه گلی

صبح جمعه دست بردار نشدی که بریم شاه گلی.بالاخره مارو بردی وخیلی هم خوش گذشت.اینم ازچندتا عکسات که اونجا گرفتم.                              اونقدر ورجه وورجه کرده بودی که حسابی گشنت شده بود وخودت رفتی رستوران وماروهم کشوندی به رستوران ...
20 مهر 1393

آنی و پیلاتس

هروقت به باشگاه ورزش میرم تروخونه مامان جون میزارم اما اینبار باباجون کار داشت ورفت بیرون.توهم بامامان جون نموندی ومجبورا بردمت باشگاه. میترسیدم که اونجا شلوغی کنی ولی خیلی دختر آرومی بودی.اینم چندتا از عکسات در باشگاه       ...
20 مهر 1393

سفری به سرعین وآستارا

۵شنبه قرارشدبریم سرعین،ازخاله آذر کلید آپارتمانشو که توی سرعین گرفتیمو ساعت ۳باخاله شهلااینا وباباجون اینا راهی شدیم،بیشتر راهوخواب بودی آخه قرص سرماخوردگی خورده بودی از اسراء دختردوستم که دوروز پیش مهمونمون بودن سرماخورده بودی،خداروشکر که تب نداشتی.توخونه سرحال بودی وبدوبدو میکردی وهی میپرسیدی اگه اینجاخونه خاله آذر پس اونا کجان هواسردومه بودوبارون خفیفی میبارید شب رفتیم بیرون وخریدکردیم ساعت یک شب آش دوغ خوردیم وخیلی چسبید آخه هواسردبود.شب وقت خواب باخاله شهلاخوابیدی.منوخاله اصلانتونستیم بخوابیم،صبح زود بیدارشدی وباسروصدات همروبیدارکردی.ساعت۱۲راهی آستاراشدیم بازبیشترراهوخوابیدی وای گردنه حیران خیلی مه آلودبود ماشین جلویی اصلادیده نمیشد.تو...
15 مهر 1393

نقاشی آنی کوچولو

عزیزم نقاشی کردن رو خیلی دوس داری،عاشق رفتن به مدرسه ای،هروقت بیرون میریم بجای اسباب بازی وعروسک دنبال دفتر ومدادی،اونقدر دفتر وکتاب ولوازم تحریر داری که انگار واقعا بچه محصلی.قربونت بشم من دختر خانومم. اینم چندتا از نقاشیهات.       ...
9 مهر 1393

علاقه ی آنی کوچولو به کیف و کفش زنونه

                                                                 وای ازدست علاقت به کفش پاشنه بلند اونم درحد۱۰یا۱۲سانت.مگه میتونم پاشنه بلندبپوشم کلافم میکنی که بایدمن بپوشم ازدستت بیشتر تخت میپوشم.توی مهمونیهاهم که هرکی پاشنه بلندپوشیدمیری پیشش اونقدر زبون میریزی که اونام اگه دل رحم بودن ،حتما میدن یه دوری بپوشی.اونقدر راحت راه میری که انگارچندساله کفش بلندمیپوشی.ٱخ به قربونت بشم. ...
28 شهريور 1393

حمام عروس

دیشب برای اولین بار رفتیم حنابندون به توکهخیلی خوش گذشت با عروس که همسایمون بود حسابی رقصیدی.ساعت یک شب چون خسته شده بود ی برگشتیم که بخوابیم.صبح ساعت 10 رفتیم حمام بیرون که همسایمون دعوت کرده بود برای حمام عروس.من و تو هر دو برای اولین بار میرفتیم حمام بیرون.خیلی بهمون خوش گذشت آنیسا حسابی آبتنی کردی بعد 3 ساعت خوشگذرانی برگشتیم خانه. اینم عکسایت در رختکن حمام                                             &nbs...
20 شهريور 1393

قیچی وخطر

امروز ظهرسرم مشغول درست کردن یقه مانتو بود(خیر سرم داشتم خیاطی میکردم)که تو دختربلا صندلت روبردی کنارکمدم وتوسط صندلی قفل کمدرو بازکردی وقیچی برداشتی ورفتی سراغ شلوارتازت که هنوز نپوشیده بودی وباقیچی افتادی به جون شلوارت وپاره اش کردی،با دادمن که وای چیکار میکنی؟ هول شدی وقیچی پاتو زخمی کرد.خیلی گریه کردی هم از ترس هم از درد پات،درسته که عصبانی بودم اما بادیدن پات خیلی دلم سوخت خداخیلی رحم کرد که عمیق نشده بود وای اگه به چشمت میرفت چی.اینم ازدسته گلت وخراش پات.قربونت بشم که تاب وتحملت زیاده وزیاد گریه نمیکنی.عاشقتم                    ...
11 شهريور 1393

فرصت طلایی

دیروزخونه خاله آذر بودیم همه عشقات دورت جمع بودن منم فرصت روغنیمت شمردم وترو دست آیدا و پریا وفرناز سپردم وخودمو پرستو یواشکی ازدست تو بخاطر ندیدن کامپیوتر،رفتیم اتاق دیگه ودرو قفل کردیم تاعکسایی روکه بخاطرت نتونسته بودم آپ کنم به کمک پرستو به وبت بزارم.تعدادعکساخیلی زیادبود وانتخاب چندتا ازاونا وکوچیک کردن حجم عکسا وآپ کردنش ۴ساعت ازوقتمونو گرفت،صدات اصلا نمیاومد خیلی تعجب کره بودم که صدای جیغ وگریه هات منو به طرفت کشوند بیچاره آیدا بخاطر راحتی من تبلت شوداده بود دست بعد دوساعت که ازت گرفته بود اونچنین دادوبیداد راه انداخته بودی (دخمل بد)            خلاصه کارمون خوشبختانه تموم شد وتونستم همه عکساتو آپ کنم ...
6 شهريور 1393