فرزندم ، دلبندم، عزیزتراز جانم؛ از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم...از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری . به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی . این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده ، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی . هر روز صبح جارو میکشم ، گردگیری میکنم ، خانه را تمیز میکنم و شب ب...