آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
پیوندعشق منوباباپیوندعشق منوبابا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
آنیلاآنیلا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

آنیسافرشته زمینی

آنیسا وآنیلا

ابتلا به کووید۱۹

عزیزانم متاسفم که این چندماه براتون بدگذشت.خدالعنت کنه باعث تولید ویروس کرونارو. بااینکه خودمونو تواین چندماه زندونی کرده بودم وهیچ جا نمیرفتیم.اما باباتون با یه اشتباه ورفتن ۱۰دقیقه ای خونه مادرش.ویروس رو بخونه آورد.اول خودش وبعد۳روز مارو درگیر کرد.وقتی آزمایش باباتون مثبت شد دنیابرسرم آوارشد.آنیساجونم توخوب یادت میمونه که من چطور گریه وزجزه میزدم که خدایا خودت بدادمون برس.به لطف خدا درگیری ریه کم بود.ولی سرفه های من شدید بود بخاطر آنیلا هم نتونستم دارو بخورم چون بهت شیرمیدادم.آنیساجونی خداروشکرکه تو یه شبانه روز بیشتر تب نکردی.ولی آنیلا کوچولوم تب تو ۳روز طول کشید ومن توی این سه روز بدترین روزای عمرم رو سپری کردم.هرکی زنگ میزد میزدم زیرگر...
22 آذر 1399

یک مروارید درخشان

سلام به دخترای گلم آنیسا وآنیلا. لعنت به کرونا که ۴ماهه همه رو زندانی کرده. امروز خونه آیداجون رفتیم داشتم به آنیلا سوپ میخوروندم که صدای تیک اومد.🤗یه مرواید سفید داشت خودنمایی میکرد🦷بالاخره بعد ۳هفته بی قراری کمی راحت شدی خانم کوچولوم. بخاطر کرونا نمیتونم مراسم جشن دندونی بگیرم اما یه جشن خودمانی میگیرم. عاشق هردوتاتونم🥰...
4 تير 1399

دلنوشته مادرانه

خوشبخت‌ترین مادر روی زمین من هستم به خاطر داشتن فرشته‌هایی مثل شما. گنجینه زندگی من هستید. آرزویم این است که دلتان خوش باشد، نرود لحظه ای از صورت ماهتان لبخند، نشود غصه دمی نزدیکتان ، لحظه هایتان همه زیبا باشند، از خدا می خواهم که شمارا سالم و خوشبخت بدارد همه عمر و نباشید دلتنگ… دوستتان دارم دخترانم دلنوشته مادرانه...
16 خرداد 1399

تولد بی وقت

شب جمعه ساعت ۱۰/۳۰یه اتفاقی تو دلم افتاد یک ربع بعد حالم بدشد به دکترزنگ زدم وگفت خودتوبرسون بیمارستان منم الان میایم.خلاصه باگریه وترس رفتیم بیمارستان وساعت ۱۵دقیقه بامدادشنبه کوچولوبدنیااومد در۳۶هفتگی باوزن۲/۸۵۰.همه بیمارستان بودن وتوروسپردم دست آیدا. فرداش وقتی اومدی ملاقات وآنیلارو دیدی ذوق کردی. قربون هردوتاتون بشم.
10 دی 1398

روزای آخر بارداری

آنیساکوچولوم این بارداریم هم مثل بارداری تو کمی بسختی گذشت .قربون دل بزرگت بشم که نمیذاشتی کارکنم وخودت بااون دستای کوچولوت کمک حالم بودی. مدام بانی نی حرف میزدی وآبجی آبجی میکردی.درسته که توی خواب دیده بودم دختره اما حرفای اطرافیان که این پسره وقیافت خیلی قشنگ شده و ورم نکردی وسبک راه میری و...دلهره به دلم انداخته بود اما وقتی سونو مژده دختردارشدن رو داد حسابی خوشحال شدیم.اونقدرباهاش حرف زدی که به صدای تو بیشترازمن عکس العمل نشون میده کم کم به روزای آخرنزدیک میشیم دل تودلت نیست.انشالله به زودی خواهرت به دنیامیاد وتو به بزرگترین آرزوت میرسی ...
2 آبان 1398